به نام عشق که آخرش تنهاییه
کودکی به پدرش گفت: «پدر دیروز سر چارراه حاجی فیروز دیدم.
بیچاره! چه اداهایی از خودش در می آورد تا مردم به او پول بدهند،ولی پدر،من خیلی
از او خوشم آمد،نه به خاطر اینکه ادا در می آورد و می رقصید،به خاطر اینکه چشم
هایش خیلی شبیه تو بود ...»
از فردا،مردم حاجی فیروز را با عینک دودی سر چارراه می دیدند ...
نظرات شما عزیزان:
نوشته شده در جمعه 6 ارديبهشت 1392برچسب:, ساعت
19:5 توسط نهال| نظر بدهيد |
Power By:
LoxBlog.Com |