به نام عشق که آخرش تنهاییه
کودکی به پدرش گفت: «پدر دیروز سر چارراه حاجی فیروز دیدم.
نظرات شما عزیزان:
بیچاره! چه اداهایی از خودش در می آورد تا مردم به او پول بدهند،ولی پدر،من خیلی
از او خوشم آمد،نه به خاطر اینکه ادا در می آورد و می رقصید،به خاطر اینکه چشم
هایش خیلی شبیه تو بود ...»
از فردا،مردم حاجی فیروز را با عینک دودی سر چارراه می دیدند ...
Power By:
LoxBlog.Com |